معنی چراغ دان

تعبیر خواب

چراغ دان

چراغدان در خواب زن است و معبران گویند: خدمتکار خانه است و فتیله و چراغدان، کارفرما است. - محمد بن سیرین

اگر بیند چراغدان آهنین بود، دلیل که اصل آن خدمتکاری گبر بوده باشد. اگر سفالین بیند، اصل آن خدمتکار مسلمان است و دیندار و با امانت. اگر بیند چراغدان از دست او افتاد و شکست، دلیل که زن یاخدمتکار او بمیرد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


چراغ

چراغ در خواب، خادم خانه است و معبران گویند: کدبانوی خانه است. اگر در خواب بیند که درخانه او چراغ پاکیزه روشن است. دلیل که کدبانوی خانه زنی به صلاح و نیک سیرت است. اگر بیند چراغ تاریک می سوخت، دلیل است بر رنج کدبانوی خانه یا خادم یا زن. اگر بیند چراغ فرو می رود، دلیل که کدبانوی خانه بمیرد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند چراغ بسیار در دست داشت، دلیل که او را فرزندی آید که عزت و دولت یابد. اگر بیننده خواب فاسق است، دلیل که به خدای تعالی بازگردد و توبه کند. اگر مشرک است هدایت یابد. اگر مسلمان است توفیق طاعت یابد. اگر بیند چراغ بمرد، دلیل که فرزندش هلاک شود یا عز و دولتش نقصان پذیرد. اگر بیند در هر دو دست او چراغ روشن بود، دلیل که مراد دین و دنیای او ساخته شود. اگر بیند در دست یک چراغ داشت که در وی دو سوراخ و دو فتیله افروخته است، دلیل که او را دو فرزند نیک است که به یک شکم آیند. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند از آتش زنه چراغ برافروخت، دلیل که اگر زن دارد فرزندش آید. اگر غریب است، زن کند یا کنیزک خرد. اگر در سفر غایب دارد به سلامت بازآید. اگر بیند در شهر چراغ بسیار است، دلیل که پادشاه ولایت عادل است و قاضی منصف و مردم شهر عشرت و نشاط بسیار است. - جابر مغربی

حل جدول

چراغ دان

شَمّامه

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

دان دان

دان دان. (ص مرکب) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه.
- دان دان بیرون زدن، دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن.


چراغ

چراغ. [چ َ / چ ِ] (اِ) آلت روشنایی که انواع مختلف روغنی، نفتی، گازی و برقی آن بترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است. فتیله ای باشد که آنرا با چربی و روغن و امثال آن روشن کرده باشند. (برهان) (آنندراج). فتیله ای باشد که روشن کرده باشند (انجمن آرا).
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوه ٔ گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام). آلت روشنائی که مایه ٔ آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست. هر چیز، باستثنای شمع و شعله ٔ آتش، که وسیله ٔ برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سِناج. (منتهی الارب از قول ابن سیده). سَنیج. مِصباح. نِبراس. (منتهی الارب). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ. بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است. و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیله ٔ آنها را از کتان یااز لباسهای کهنه ٔ کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس):
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
فضل ربنجنی (از لباب الالباب چ اروپا ص 248).
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ.
فردوسی.
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون باغ وراغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجله ٔ پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ.
فردوسی.
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ.
فردوسی.
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ.
فردوسی.
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ.
اسدی.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.
اسدی.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
ناصرخسرو.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
ناصرخسرو.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.
خیام.
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم.
سنائی.
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت.
سنائی.
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.
سنائی.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده.
سنائی.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ باده ٔ انگور تند.
سوزنی.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم.
خاقانی.
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.
خاقانی.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست.
خاقانی.
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.
خاقانی.
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.
خاقانی.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم.
خاقانی.
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی، هزارکشی.
خاقانی.
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
خاقانی.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم.
خاقانی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی.
نظامی.
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.
نظامی.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.
نظامی.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.
نظامی.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
مولوی.
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.
مولوی.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من وچراغ من کو.
سعدی.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
سعدی.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ.
سعدی.
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ.
امیرخسرو.
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
حافظ.
|| شمع. قندیل. (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن، مؤلف آنندراج بنقل از «غوامض سخن » نویسد: «خاموش شدن چراغ، و این نهایت غریب است، چه نسبت «از پا نشستن » بطرف شعله آمده، نه بطرف چراغ، و این جز در کلام «میرزا طاهر وحید» دیده نشده، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمه ٔ تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند» غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته ». (از آنندراج). ولی غریب دانستن عبارت «وحید» بیمورد است، چه «چراغ نشستن » مصطلح است و «از پا نشستن » نیز قیاساً صحیح است.
- چراغ از چشم پریدن، چراغ از چشم جستن. چراغ از چشم و دیده جهیدن. (آنندراج). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج). کنایه از صدمه ٔ شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعه ٔ برق مخیل میگردد. (غیاث):
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
میربرهان ابرقویی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن، چراغ از چشم و دیده جهیدن. چراغ از چشم پریدن. کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج).کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعه ٔ مترادفات ص 6):
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانه ٔ تارم چنین گاهی منور میشود.
اشرف (از آنندراج).
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست.
سلیم (ازآنندراج).
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
بدیعالزمان (از آنندراج).
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانه ٔ کسی بردن، کسب نور کردن از وی. (آنندراج) (ارمغان آصفی):
هر سحر موسی چراغ از خانه ٔ من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
- چراغ بروح کسی سوختن، چراغ بر مزار او برافروختن. (آنندراج) (ارمغان آصفی):
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ.
خانزمان امانی (از آنندراج).
- چراغ دزد. چراغ دزدان، کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد:
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم.
کمال اسماعیل.
- چراغ دل، کنایه ازفرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند:
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.
خاقانی.
- امثال:
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
(امثال و حکم).
به بی دیده نتوان نمودن چراغ.
نظامی.
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ.
صائب.
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی ؟ (گلستان سعدی).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار. (امثال و حکم).
چراغ از چراغ گیرد نور. (امثال و حکم).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال وحکم).
چراغ بپای خودروشنایی ندهد. (امثال و حکم).
چراغ پشت روشنائی نبخشد. (امثال و حکم).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (امثال و حکم).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد. (امثال و حکم).
چراغ دروغ فروغ ندارد. (امثال و حکم).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ. (امثال و حکم).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد. (امثال و حکم).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد. (امثال وحکم).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند. (امثال و حکم).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد. (امثال و حکم).
چراغم چه باید چو خورشید هست. (امثال و حکم).
چراغ مفلسی نور ندارد. (امثال و حکم).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن. (امثال وحکم).
چراغ میداند که روغنش از کجاست. (امثال و حکم).
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی کان شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی که او خانه روشن کند
برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است. (امثال و حکم).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سنائی.
کی فروزد چراغ کس بی زیت.
بهاء ولد.
مثل چراغ میدرخشد.
مثل چراغ دزدهاست.
|| کنایه از روشنائی هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی.
نور مقابل ظلمت:
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من.
فردوسی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.
خاقانی.
|| مترادف چشم. چشم و چراغ:
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین.
فرخی.
رجوع به چشم شود. || بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن). (فرهنگ نظام):
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب، چراغ.
اسدی
رجوع به چرا شود.
|| کنایه ازخورشید و آفتاب عالمتاب:
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ.
فردوسی.
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان) (ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن. (جهانگیری). و آنرا چراغپا نیز گویند. (جهانگیری). چراغپا و چراغپایه. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن. رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || مجازاً بمعنی فرزند هم هست. (از آنندراج):
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
|| پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || پیشوا و رئیس. قائد و بزرگ:
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران، چراغ مهان.
فردوسی.
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان.
فردوسی.
|| شاگرد درویش. شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان درخانقاه. چراغی. رجوع به چراغی شود. || مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ اﷲ نیز گویند. (فرهنگ نظام). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفره ٔ معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفره ٔ معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبه ٔ نقد یا جنس از تماشاچیان.نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض. چراغ نیاز:
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
وحید (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغ اﷲ و چراغ خواستن شود.

چراغ. [] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «ازقرای قبه ٔ داغستانست ». (مرآت البلدان ج 4 ص 217).


دان

دان. (نف مرخم) مخفف داننده است، صفت فاعلی از دانستن. ترکیبات ذیل که بترتیب الفباء مرتب داشته شده شاهد این معنی کلمه ٔ دان است در ترکیب با کلمات دیگر:
- آداب دان، داننده ٔ آداب. آشنا به آداب. رسم دان.
- ادادان، داننده ٔ ادا:
هر چه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
- بسیاردان، علامه:
بدو گفت ای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد ما خوار خوان.
فردوسی.
- بِهدان، نیک داننده:
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان توئی ای جهان آفرین.
فردوسی.
- پردان، بسیاردان.
- تاریخ دان، دانای به تاریخ. عالم بتاریخ.
- تفسیردان، واقف بر تفسیر. عالم تفسیر:
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد بنان.
سعدی.
- جغرافیادان، جغرافی دان. عالم به جغرافیا.
- چاره دان، چاره شناس:
تو هرچ اندرین کاردانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
فردوسی.
بسا چاره دان کو بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد.
سعدی.
- حسابدان، واقف و مطلع بعلم حساب.عالم به حساب.
- خرده دان، نکته دان:
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی.
- خدای دان، خدای شناس:
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.
ناصرخسرو.
- رازدان، داننده ٔ راز:
خدای رازدان کس را ز مخلوق
نکرده ست آگه از راز مستر.
ناصرخسرو
- راه دان، بلدراه. آشنای براه. داننده ٔ راه:
ره دور بی راه دانان شدند.
نظامی.
- رسم دان، واقف و عالم برسوم. آداب دان.
- رسوم دان، رسم دان.
- رموزدان، داننده ٔ رموز. واقف اسرار.
- رمل دان، عالم به علم رمل.
- زبان دان، عالم زبان. داننده ٔ زبان.
- || زبان آور:
زباندان یکی مرد مردم شناس.
نظامی.
زباندانی آمد بصاحبدلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی.
- سخندان، سخن گو. ناطق:
سپهبد هرآنجا که بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی.
فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
- شیمیدان، عالم بعلم شیمی.
- عربیدان. (آنندراج)، داننده ٔ زبان عربی.
- علمدان، دانا. عالم.
- غیبدان، واقف بر غیب:
درین بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را.
ناصرخسرو.
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیبدان کس نداند کلید.
نظامی.
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود.
سعدی.
- فلسفه دان، فیلسوف. دانا بفلسفه:
ایا فلسفه دان بسیارگوی
نپویم براهی که گویی بپوی.
فردوسی.
- فیزیکدان، عالم بعلم فیزیک.
- قدردان، قدرشناس.
- کاردان، واقف و مطلعبر امور و کارها:
چه گویددرین مردم ژرف بین
چه دانی تو ای کاردان اندرین.
فردوسی.
شدند انجمن کاردانان دهر.
نظامی.
که این کاردان مرد آهسته رای.
نظامی.
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.
سعدی.
- موسیقیدان، موسیقی شناس. عالم بفن موسیقی.
- نادان، جاهل. نداننده:
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان ومار رنگین است.
سعدی.
- نکته دان، خرده دان.
- نهان دان، غیب دان.
- نیکدان، به دان.
- همه دان، بسیارآگاه. نیک مطلع.داننده ٔ همه چیز. مقابل هیچ ندان.
- هندسه دان، عالم بعلم هندسه.
- هیچ ندان (هیچ مدان)، مقابل همه دان:
یارم همه دانی و خودم هیچ ندانی
یارب چکند هیچ ندان با همه دانی.
؟
رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود. || (فعل امر) امر به دانستن است یعنی بدان. (برهان) (آنندراج).

دان. (اِ) مطلق دانه را گویند. (برهان). دانه. دانه ٔ هر چیز. حبه. مخفف دانه است. (برهان). تخم هر چیز که بکارند و بروید. (آنندراج):
دان است و دام خال و خم زلف آن صنم
من سال و ماه بسته بدان دان و دام دل.
سوزنی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دان غله صد دان بیشتر کرد.
نظامی.
لطف را دام دو زلفت دانه ٔ جان ساخته
عاشقانت مرغ دل را صید آن دان یافته.
محمد کاتب بلخی (از لباب الالباب ج 2 ص 422).
- آب و دان، آب و دانه. آب و چینه.
- پنبه دان، پنبه دانه.
- کنف دان، دانه ٔ کنف. کنودان.
- ناردان، دانه ٔ انار:
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید
که قطره قطره ٔ خونش بناردان ماند.
سعدی.
- دان کردن، دانه کردن. از غلاف برآوردن غله یا حبوب غلاف دارچون باقلا و لوبیا و نخود و عدس و یا برخی میوه ها چون انار و جز آن.
|| چینه. چینه که مرغ را دهند. دانه که مرغان را دهند: بمرغها دان دادن، چینه دادن.
- دان درشت جمع کرده است، کاری فوق طاقت و توانائی کرده است.
- دان درشت یا بزرگ برچیده بودن، بیرون توانائی کاری کردن.
- دان خوردن، چینه برچیدن. دانه و چینه خوردن مرغ.
- دان پاچیدن، پراکندن دانه میان مرغان که برچینند.
- || مجازاً خرجی کردن برای فریفتن.
|| آنچه درآش ریزند از حبوب: این آش آبش یک طرف است و دانش یک طرف، جانیفتاده است، نیک نپخته است.
- دان بودن برنج یا عدس یا لوبیای پخته، نیک نپخته بودن دانه های آن: این برنج دان است، آنچنان نپخته است که دانه ها نرم شود و خامی آن بتمامی برود. مقابل خمیر بودن.
|| آشی که از نخود و باقلا و امثال آن پزند و آنرا آش هفت دانه گویند و آش عاشورا نیز گویند. (آنندراج). || بهندی شلتوک را گویند. || هرچیز که چون دانه و حبه ای از بدن برآید نظیر آبله و یا سرخک و یا آبله مرغان و جز آن.
- دان دان، پرآبله. پر از برجستگی های کوچک حبه و دانه مانند. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

چراغ

وسیله‌ای برای تولید روشنایی، مانند پیه‌سوز، لامپا و چراغ برق،
* چراغ آسمان: [قدیمی، مجاز]
ماه،
آفتاب،
* چراغ آسمانی: [قدیمی، مجاز] = * چراغ آسمان
* چراغ الکتریک: [منسوخ] = چراغ‌برق* چراغ بادی: نوعی چراغ نفتی که در هوای آزاد روشن می‌کنند و از وزش باد خاموش نمی‌شود، فانوس،
* چراغ توری: نوعی چراغ نفتی تلمبه‌ای که با فشار هوا نفت به ‌طرف لولۀ بالایی میرسد و به جای فتیله توری نسوزی دارد که روشنایی را بیشتر و سفیدتر میکند و پرنورتر از سایر چراغ‌های نفتی است، چراغ‌زنبوری،
* چراغ خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] گدایی کردن،
* چراغ روز: [قدیمی، مجاز]
آفتاب،
چراغ کم‌نور و بی‌فروغ،
* چراغ سپهر: [قدیمی، مجاز] = * چراغ آسمان: که چون بامدادان چراغ سپهر / جمال جهان را برافروخت چهر (نظامی۵: ۷۸۵)،
* چراغ سحر: [قدیمی، مجاز]
آفتاب: نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک / در [او] شرار چراغ سحرگاهان گیرد (حافظ: ۱۰۳۴)،
ستارۀ سحری، ستارۀ صبح: چشم شب از خواب چو بردوختند / چشم و چراغ سحر افروختند (نظامی۱: ۲۸)،
چراغی که تا به‌ هنگام سحر روشن است و با روشن شدن هوا خاموشش می‌کنند،
هرچیز ناپایدار،
* چراغ صبح: [قدیمی، مجاز] =* چراغ سحر* چراغ علاءالدین: نوعی چراغ یا بخاری نفتی،
* چراغ کردن: [قدیمی] روشن کردن چراغ،
* چراغ نشاندن: [قدیمی، مجاز] خاموش کردن چراغ.* چراغ نشستن: [قدیمی] خاموش شدن چراغ،
* چراغ نفتی: نوعی چراغ با مخزن نفت، لوله و سرپیچ،


دان

خوراکی از گندم و ارزن و مانند آن که به پرندگان می‌دهند،
[قدیمی] تخم‌ گیاه: فراخی در جهان چندان اثر کرد / که یک دان غله صد دان بیشتر کرد (نظامی: لغت‌نامه: دان)،
* دان‌ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه] از پوست درآوردن دانه،

فرهنگ معین

دان

ریشه دانستن، (فع.) مفرد امر حاضر از «دانستن » 3- (ص فا.) در ترکیبات به معنی «داننده » آید: حساب دان، ریاضی دان. قدردان. [خوانش: (وَ) (اِمر.)]

معادل ابجد

چراغ دان

1259

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری